به بهانه زادروز اینگمار برگمان، فیلم های شاخص او و متن نوشته ای از وودی الن در موردش
به گزارش بازیکده، ارنست اینگمار برگمان، کارگردان سرشناس سوئدی، روز سی ام ژوئیه سال 2007 در سن 89 سالگی، در منزلش در جزیرهٔ دوردست فارو -که در جنوب شرقی سوئد و میان دریای نروژ و اقیانوس اطلس قرار دارد-درگذشت.
برگمان در طول مدت عمرش، فیلم های بسکمک ساخت و فیلمنامه های بسکمک هم نوشت. از وی به عنوان یکی از چهره های برجستهٔ دنیای سینما و یکی از اساتید واقعی آن نام برده می شود. او پس از کناره گیری از سینما، به فعالیت در تلویزیون و تئاتر پرداخت.
وودی آلن، کارگردان، در سال 1988، برگمان را بزرگ ترین هنرمند از زمان اختراع دوربین فیلمبرداری معرفی کرد، اما خود کارگردان در مصاحبه ای در سال 2004 گفته بود که از تماشای فیلم هایش دچار افسردگی می شود، به همین دلیل هیچ وقت به تماشای آن ها نمی پردازد!
روحانی زادهٔ گوشه گیر
اینگمار برگمان، در چهاردهم ژوییهٔ سال 1918، در اوپسالا در سوئد متولد شد. پدرش یک کشیش دانمارکی تبار کلیسای لوتری بود که در میانسالی، کشیش کلیسای دربار پادشاه سوئد شد. محیط کودکی و نوجوانی بر روحیات برگمان تأثیر عمیقی گذاشت. این تأثیرات در فیلم هایش منعکس شده است.
برگمان پنج بار ازدواج کرد و هشت فرزند داشت. وی به جز یک دوره که به علت مناقشهٔ مالیاتی با دولت سوئد در شهر مونیخ در آلمان کوچ کرد، اغلب عمر خود را در شهر کوچک فارو گذراند، بسکمک از فیلم هایش را در این شهر ساخت ونهایتا همان جا درگذشت.
اگرچه برگمان در دهه های اخیر، در آرامش و سکوت روزگار می گذراند، ولی از تماشای مداوم فیلم و نوشتن کتاب و مقاله بازنایستاده بود. گوشه گیری او در سال های اخیر به اندازه یی بود که حتی زمانی که پنجاهمین جشنوارهٔ فیلم کن وی را به عنوان بزرگ ترین کارگردان همهٔ دوران سینما برگزید، در مراسم سپاسی که به این منظور برگزار شده بود شرکت نکرد و نامزد سابقش، لیواولمن را با پیغامی به این مراسم فرستاد.
فیلمسازی با بودجهٔ محدود
برگمان به عنوان کارگردان سینما، هنرمندی روشنفکر بود و برخلاف بسکمک از کارگردانان که ارتباطی ابزاری با بازیگران داند، اعتقاد داشت که باید با شیوه ای محبت آمیز و ایجاد ارتباطی روحی، حمایتی و صادقانه، بهترین بازی را از بازیگران گرفت.
برگمان از ابتدای فعالیت خود، یک مدرسه هنری برای تربیت بازیگر ایجاد کرد که در آن، بازیگران بزرگی چون ماگس فون سیدو، بی بی اندرسون، هریت اندرسون، ارلند جوزفسون، اینگرید تولین و گونار بیورنستراند، تربیت شدند.
وی همیشه کارگردانان جوان را تشویق می کرد که از کارگردانی فیلم های بدون پیغام خودداری کنند و در عین حال معتقد بود که پیغام هر فیلم لزوما آن چیزی نیست که در ذهن کارگردان موج می زند.
برگمان، پیشگام فیلمسازی با بودجه های معقول و محدود و در عین حال فیلمسازی فارغ از نگرانی های مرسوم گیشه بود؛ از این رو به خاطر مقابله با فیلمسازی با بودجه های سرسام آور در سینمای آمریکا، همیشه از وی به عنوان نماد فیلمسازی ضد هالیوودی یاد می شود.
این کارگردان سوئدی به دلیل سختی هایی که در طول ساخت هر فیلم متحمل می شد، عادت داشت تا پس از اتمام هر فیلم اعلام کند که دیگر فیلم نخواهد ساخت، اما هربار و تا سال 2003 که آخرین فیلم سینمایی خود را ساخت، وسوسهٔ سینما موجب عهدشکنی او می شد.
کارنامه یی پربار
در غالب آثار برگمان، به مفاهمین و مضامینی فلسفی و عموما عرفانی در مورد تلاش انسان ها برای معنابخشیدن به حیات، بخشش و ستایش از شور زندگی برمی خوریم. آثار او کم وبیش با رگه هایی از یک یأس فلسفی نیز همراه اند.
برخی از ساخته های او از جمله توت فرنگی های وحشی و سونات پاییزی، کماکان در میان هواداران هنر هفتم محبوبیت فراوانی دارند. وی برای سه فیلم از طریق شیشهٔ تاریک، فانی و الکساندر و چشمهٔ باکرگی، برنده جایزهٔ اسکار بهترین فیمل خارجی زبان شد. فیلم مهر هفتم وی نیز که ساخت سال 1957 است، یکی ازمهم ترین آثار کلاسیک سینما به شمار می رود.
دیگر فیلم های قابل اعتنای برگمان از این قرارند: مردی با یک چتر، سرزمین آرزو، آینده با من است، تابستانی با مونیکا، شب عریان، درسی در عشق، لبخندهای یک شب تابستانی، صحنهٔ یک ازدواج، چهره به چهره و همچون در یک آینه.
برگمان خود زمانی دربارهٔ درون مایهٔ فعالیت سینمایی اش گفته بود: من به طور معین می دانم که ما با کمک فیلم می توانیم به دنیای غریب و نادیده و در واقعیت هایی ورای واقعیت موجود وارد شویم.
با آن که برگمان در عالم هنر بیش تر با فیلم های سینمایی و تلویزیونی شناخته شده، اما کارنامهٔ او در تئاتر به مراتب پربارتر از سینماست. وی از سال 1938 تا 2004(به مدت 66 سال)، بیش از 170 تئاتر را کارگردانی کرد که اغلب آن ها نوشتهٔ خود اوست و برخی، از جاودانه های هنر تئاتر محسوب می شوند.
ادوار مختلف فیلمسازی برگمان
برگمان از سال 1946 و در سن 28 سالگی با ساخت فیمل کریس، وارد عرصهٔ کارگردانی سینما شد و تا سال 2003 که فیلم ساراباند را ساخت، در مجموع کارگردانی 45 فیلم را برعهده داشت.
سال های 1946 تا 1950 دههٔ فیلمسازی اولیهٔ برگمان، در گونه های متنوع نهیلیستی و کمدی بود. از مهم ترین آثار سینمایی او در این دوره می توان به این فیلم ها اشاره کرد: کشتی در هند، موسیقی در تاریکی، زندان، این نمی تواند این جا اتفاق بیفتد و آرزوها.
دوره دوم فیلمسازی برگمان که تنها سه سال به طول انجامید، دورهٔ باور او به سینمای بحران بود. وی در این دوره چند فیلم ساخت که برخی از آن ها عبارت اند از: مهر هفتم و چشم شیطان.
سومین دورهٔ فیلمسازی برگمان را که از 1961 تا 1964 به طول انجامید کاهش متافیزیکی و سه گانهٔ دینی نام نهاده اند. او در این دوره فیلم هایی از قبیل از طریق شیشهٔ تاریک و روشنایی زمستان را ساخت.
چهارمین دوری فیلمسازی برگمان در سال های 1966 تا 1969، دورهٔ نگاه محدود منفی و نوگرایی بود. وی در این دوره فیملم هایی چون پرسونا و شرم را ساخت.
سال های 1971 تا 1983، دورهٔ پنج فیلمسازی برگمان و سال های تولیدات تلویزیونی و بین المللی او بود و منتقدان بر آن نام اومانیسم سخت نهاده اند. وی در این دوره فیلم های مختلفی از این دست ساخت: لمس، فریادها و نجواها (نخستین فیلم سینمایی تحسین برانگیز برگمان به زبان انگلیسی و برندهٔ جایزهٔ بهترین فیلمبرداری اسکار)، فوت سحرآمیز و فانی و الکساندر.
پس از فانی و الکساندر (1983)-که به گونه یی برجسته در ستایش از زندگی است و توانست چهار جایزهٔ اسکار دریافت کند-برگمان دو فیلم دیگر در سال 1984 ساخت و سپس با یک وقفهٔ چندین ساله، فیلم ماقبل آخر تلویزیونی خود به نام در حضور دلقک را تولید کرد.
آخرین فیلم او با نام ساراباند-که در واقع ادامهٔ فیلم صحنهٔ یک ازدواج بود-نیز سال 2003، در جزیرهٔ محل سکونت او و مثل بسکمک از فیلم هایش، با بازیگری نامزدش، لواولمن، ساخته شد.
تلاش درعرصه های دیگر
فیلم ساراباند، وداع برگمان با سینما بود؛ او اما در فعالیت های دراماتا-تئاتر ملی استکهلم -کماکان نقش و تأثیر داشت، قطعات نمایش و فیلمنامه می نوشت و گهگاه در مسایل مختلف سینمایی و اجتماعی نیز به گونه ای فعال و منتقدانه وارد بحث ها می شد؛ از جمله، پای شکایتی را امضا کرد که در آن خواسته شده بود قطع برنامه های تلویزیونی به منظور تبلیغات تجاری، متوقف شود.
برگمان در این رابطه گفته بود: وقتی که نمایش یک فیلم را در تلویزیون قطع می کنند تا برای مواد غذایی، موتورسیکلت و یا شامپو تبلیغ کنند، خشم وجودم را فرا می گیرد، فشار خونم بالا می رود و دچار یک شوک احساسی می شوم. احساس می کنم که به من توهین شده و مورد بدرفتاری قرار گرفته ام.
برگمان به رغم آن که در اواخر عمر سخت تکیده و رنجور شده بود، کماکان حافظه، فهم و هوشکمک شفاف و کارایی داشت و در سینمایی اختصاصی که در خانه اش ایجاد کرده بود، دایم به تماشای آثار قدیمی و محبوب تاریخ سینما می نشست، کاری که به قول خودش ابدا با پسند و سلیقهٔ فرزندانش سازگار نبود: آن ها وقتی که به دیدار من می آیند، از این که من چنین فیلم هایی تماشا می کنم اصلا خوششان نمی آید، بلکه بیش تر دوست دارند که مثلا آخرین اثر کلینت ایست وود را تماشا کنند.
اینگمار بر گمان مردی که پرسش های سخت طرح کرد
نوشته وودی آلن
خبر را در شهر اویدو شنیدم، شهر کوچک زیبایی در شمال اسپانیا که در آن جا مشغول فیلم برداری فیلم تازه ای هستم، این که برگمان مرده.
یک پیغام تلفنی از دوستی مشترک سر صحنه برایم ارسال شد. برگمان یک بر به من گفته بود که دلش نمی خواهد در روزی آفتابی بمیرد، و من که آن جا حاضر نبودم، فقط می توانم امیدوار باشم که هوا همان نور یکنواختی را به او عرضه کرده باشد که همهٔ کارگردان عاشق اش هستند.
پیش تر به آن هایی که تصویری رمانتیک از هنرمند در ذهن دارند و خلاقیت را مقدس می دانند گفته ام: دست آخر هنر آدم را نجات نمی دهد. مهم نیست چه آثار حیرت انگیزی سر هم کرده باشید (و بر گمان مجموعه ای شاهکار بی نظیر به ما ارزانی داشته) این ها مانع از این نمی شوند که روزی آن شوالیه و دوستانش در خاتمه مهر هفتم آن دق الباب ناگزیر را برایت صدا درآورند و در نتیجه در یک روز تابستانی، برگمان، سرایندهٔ بزرگ مرگ، نتوانست مات شدن محتومش را عقب بیندازد، و بهترین فیلمساز دوران زندگی من در گذشته است.
پیش تر به شوخی گفته بودم که هنر، مذهب کاتولیک روشنفکران است، یک جور امید به زندگی پس از مرگ. تعبیر من این است: بهتر است در آپارتمان خودمان به زندگی ادامه دهیم تا در قلب و ذهن مردم. و بی شک فیلم های برگمان به حیات خود ادامه می دهند و در موزه ها و در تلویزیون تماشا می شوند و روی دی وی دی به فروش می فرایند، اما با توجه به شناختی که از او دارم این برای او تسلای خاطر نبود، و مطمئنم که او حاضر بود هر کدام از فیلم هایش را بدهد تا در ازایش یک سال بیش تر زندگی کند. این کار به او حدودا شصت سال مجال می داد تا فیلم های بیش تری بسازد؛ یک کارنامهٔ خلاق شگفت انگیز، و در این که این مزان اضافی را چگونه می گذراند شک ندارم، همان کاری را می کرد که بیش از هر کاری عاشق اش بود، فیلمسازی.
برگمان از این کار لذت می برد. به واکنش ها چندان اهمیتی نمی داد. وقتی ستایش اش می کردند خوشش می آمد، اما همچنان که یک بار به من گفت: اگر از فیلمم خوش شان نیاید، ناراحت می شوم-حدود سی ثانیه. علاقه ای به جدول فروش فیلم ها نداشت، حتی اگر خود تهیه کننده و پخش کننده ها زنگ می زدند که آمار فروش آخر هفته را به اطلاعش برسانند، از این گوش می شنید و از آن گوش درمی کرد. می گفت: هنوز به وسط هفته نرسیده، تمام این پیش بینی های خوش بینانه به هیچ بدل می شوند. نقدهای ستایش آمیز خوشحالش می کرد، اما لحظه ای هم به آن ها نیاز نداشت، و با این که دلش می خواست مردم از کارش لذت ببرند، هرگز کاری نمی کرد که درک فیلم هایش برای آن ها آسان شود.
با این حال آن فیلم هایی که معمای شان حل شدنی ست ارزش تلاش را دارند. مثلا وقتی به این نتیجه می رسی که آن دو زن در سکوت وجوه متضاد یک زن هستند، این فیلم پیچیده به طرز حیرت انگیزی قابل درک می شود. یا اگر پیش از تماشای مهر هفتم یا ساحر نگاهی بیندازی به فلسفهٔ دانمارک، بدون شک در درک فیلم کمک می کند، اما حیرت انگیز این است که او چنان در داستان گویی با استعداد بود که حتی با مصالح داستانی سخت هم می توانست تماشاگرش را مسحور و مجذوب کند. شنیده ام مردم موقع خارج شدن از سینما می گفتند: دقیق نفهمیدم چی دیدم، اما تمام مدت [از فرط شوق] روی لبهٔ صندلی ام نشسته بودم.
پشتیبان برگمان وجه تئاتری اش بود، و او در تئاتر کارگردان بزرگی بود، اما فیلم هایش را فقط تئاتر پشتیبانی نمی کرد؛ او از نقاشی، موسیقی، ادبیات و فلسفه هم سود می برد. آثارش عمیق ترین مسائل انسانی را طرح می کرد، و اغلب این مسائل شعرهای سلولوئیدی اش را غنا می بخشید؛ مرگ، عشق، هنر، سکوت خداوند، سختی روابط انسانی، اضطراب تردید مذهبی، ازدواج ناموفق، عدم توانایی در ارتباط.
و در عین حال او آدمی بود گرم، بامزه و شوخ طبع، نامطمئن از استعدادهایش و مفتون زن ها. آشنایی با او، ورود ناگهانی به معبدی خلاق از نبوغی هولناک و پرجذبه، تیره و تار و وهم انگیز نبود که افکاری جدی را دربارهٔ تقدیر مخوف انسان با لهجهٔ سوئدی خاطرنشان کند. بیش تر مثل این بود: وودی، یک خواب احمقانه دیدم. خواب دیدم رفته ام سر صحنهٔ فیلم و نمی دانم دوربین را کجا بگذارم. نکته این است که می دانک این کار را خوب بلدم و سال هاست مشغول همین کار هستم. تو از این خواب های عصبی کننده ندیدی؟ یا فکر می کنی جالب باشد ساختن فیلمی که توش دوربین اصلا تکان نخورد و فقط بازیگران وارد قاب بشوند و بفرایند بیرون؟ یا مردم به ام می خندند؟ پای تلفن به یک نابغه چه باید گفت؟ فکر نمی کردم ایدهٔ خوبی ست، اما در دستان او ممکن بود به چیزی خاص بدل شود.
از این گذشته، فرهنگ لغتی که او برای کنکاش در اعماق روان بازیگر ابداع کرد می تواند نزد آن هایی که فیلمسازی را به شیوهٔ متداول می آموزند متظاهرانه به نظر برسد، در مدارس سینمایی (مرا در دههٔ 1950 از دانشگاه نیویورک خیلی زود انداختند بیرون) تأکید همیشه بر حرکت است. به دانشجوها یاد می دهند که این اسمش فیلم متحرک است، دوربین باید مدام در حرکت باشد. استادان آن جا حق دارند. اما برگمان دوربین را روی چهرهٔ لیو اولمان یا چهرهٔ بی بی اندرسن می گذارد و روی آن می ماند و جم نمی خورد و زمان می گذرد و در طی زمان اتفاقی عجیب و شگفت انگیز مختص استعداد او در صحنه اتفاق می افتد. آدم به درون شخصیت کشیده می شود و نه فقط دچار ملال نمی شود بلکه به هیجان می آید.
برگمان، به خاطر همهٔ خصلت ها و دغدغه های فلسفی و مذهبی اش، ذاتا، قصه گویی بود که بی اختیار مخاطبش را سرگرم می کرد، حتی اگر تمام ذهنیت اش ایده های دراماتیزه شدهٔ نیچه و کی یر که گور بود. معمولا مدت های طولانی تلفنی باهم حرف می زدیم. او بود که مقدمات این تماس ها را از همان جزیره فراهم می کرد. هیچ وقت دعوت هایش را نپذیرفتم، چون سفر با هواپیما اذیتم می کرد و علاقه ای نداشتم برای صرف چیزی که در ذهنم آش ماست تجسم می کردم، با هواپیمایی کوچک به نقطه ای در حوالی روسیه سفر کنم. ما همیشه دربارهٔ سینما باهم حرف می زدیم. و البته اجازه می دادم بیش تر او حرف بزند چون از شنیدن افکار و ایده هایش افتخار می کردم. هر روز فیلم هایی را می گذاشت که تماشا کند و هیچ وقت هم از فیلم دیدن خسته نمی شد. همه نوع فیلمی، صامت و ناطق. برای این که خوابش ببرد از آن فیلم هایی می گذاشت که ذهنش را مشغول نکنند و اضطرابش را کم کند، گاهی هم یک فیلم جیمز باند.
مثل همهٔ صاحب سبک های بزرگ، مثلا نظیر فلینی، آنتونیونی و بونوئل، بر گمان هم می پرسیدند چه تأثیری بر من گذاشته؟ می گفتم نمی توانسته بر من تأثیری بگذارد، چون او نابغه بود و من بابغه نیستم و نابغع نمی تواند چیزی بیاموزد یا جادویش را انتقال دهد.
منتقدان خاص خودش را داشت. اما اگر لغزش های اتفاقی را نادیده بگیریم، همهٔ فیلم های این هنرمند در ذهن میلیون ها نفر در سراسر دنیا طنین انداز شده. در واقع آدم هایی که سینما را خوب می شناسند، همان هایی که فیلم می سازند-کارگران، نویسنده نویسنده، بازیگر، فیلم بردار و تدوین گر-خود را نسبت به او مدیون حس می کنند.
شاید چون ده ها سال است که در ستایش او نغمه ساز کرده ام، وقتی از دنیا رفت بسکمک از روزنامه ها و مجلات با من برای اظهارنظر یا مصاحبه تماس گرفتند. انگار می توانستم به این اخبار ناگواری که صرفا حاکی از ذکر بزرگی اوست چیزی اضافه کنم. می پرسیدند چه تأثیری بر من گذاشته؟ می گفتم نمی توانسته بر من تأثیری بگذارد، چون او نابغه بود و من نابغه نیستم و نابغه نمی تواند چیزی بیاموزد یا جادویش را انتقال دهد.
وقتی بر گمان در سالن های نمایش فیلم های هنیری در نیویورک پدیدار شد، من کمدی نویس جوان کلوپ های شبانه بودم. آیا آدم می تواند هم زمان تحت تأثیر گروچو مارکس و اینگمار برگمان باشد؟ اما من دلم می خواست چیزی را از او به درون خودم بکشانم، چیزی نامرتبط با نبوغ یا حتی استعداد، که بتواند عملا آموخته شود و گسترش یابد. منظورم همان چیزی ست که اغلب ان را با مسامحه، اخلاق حرفه ای می نامند، اما در واقع انضباطی ساده است.
آموختم بکوشم بهترین کاری را که در هر لحظه ای از دستم برمی آید انجام بدهم، هرگز تسلیم دنیای احمقانهٔ ضربه ها و شکست ها نشوم یا نخواهم تسلیم بازی نقش پرزرق و برق یک کارگردان سینما شوم، بلکه فیلم بسازم و بروم به سوی فیلم بعدی. بر گمان در دوران زندگی اش حدود شصت فیلم ساخت. من 38 فیلم ساخته ام.اگر نمی توانم کیفیت کارم را به او برسانم، شاید بتوانم در کمیت به او برسم.
منابع: شماره 47 نشریه نقد سینما و شماره 40 مجله هفت
منبع: یک پزشک